نمیگم که رو زمین عاشقترینم 

نمیگم برای تو من بهترینم

 نمیگم که ثروت دنیا رو دارم 

 نمیگم که قدرت خدا رو دارم  

نمیگمکه خورشید و ماه برات میارم

نمیگم که ستاره تو شبات میارم  

نمیگم که قصری از طلا می سازم

نمیگم که پلی از لاله ها می سازم  

نمیگمبا بودنم غم دیگه مرده 

نمیگم خدا تو رو به من سپرده

      من میگم معنی عشق من تو هستی

من میگم تنها امید من تو هستی  

من میگم یه قلب پاک و ساده دارم

من میگم برای تو هر چی که دارم  

من میگم مهر و وفا برات میارم

 من میگم تا جون دارم برات می سازم

 من میگم غم اگه داری با تو هستم

                                 من میگم تنها با عشقت زنده هستم

وقتی خدای آسمونها بنده هاشو می آفرید

باقلم بلور مهرو محبت با جوهر طلائی رنگ می نوشت

رو پیشونیا قصه خوب سرنوشت وقتی نوبت به من رسید

خدای آسمونها دید بلور نوک قلم شکست

کفتر نوک طلا از مرغ غم یه پر گرفت نوشت.

رو پیشونی من قصه تلخ سر نوشت

 نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...

چه خوش لحظه هایی که " می خواهمت"

را به شرم و خموشی  نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سرگشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

سلام خداي عزيز:

در یکی روز عجیب ، مثل هر روزِ دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش
منزلم بی غوغا،

 فرصتی عالی بود ، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او ...    

پس به فریاد بلند ، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها...!

شده ام بازیچه ؟ که شما حوصله تان سر نرود ؟
بتوانید خدایی بکنید ؟ و شما ساخته اید این عالم ،
با همه وسعت و ابعاد خودش ، تا به ما بنمائید،

قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان ؟
هیبتا ...

ما همگی ترسیدیم ! به خداوندیتان ، تنمان می لرزد ...!

چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخِ سختی دارید ،
آتشی سوزنده وعذابی ابدی!

و شنیدیم اگر ما شب و روز ، زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم ،

چشممان خون بارد و بساییم به خاکِ درتان پیشانی ،
و به ما رحم کنید ، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال ،
حور و پردیس و پری هم دارید...
تازه غلمان هم هست ، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زدید ،
همه چیز از بخت است ! شده ام من آدم ،
اشرف مخلوقات ،

راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر ؟
داشتم خدمتتان می گفتم ، قسمتم این بوده ،
جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا ، مرز سال دو هزار

قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
پدرم این بوده ، که به من گفت : پسر ، مذهبت این باشد ! راه و رسم و روشت این باشد !
سرنوشتم این بود ؟ جنگ و تحریم و از این دست نِعَم ...

هرچه شد قرعۀ من این آمد !
راستی:

باز سؤالی دارم ، بنده را عفو کنید

توی آن قرعه کشی ، ناظری حاضر بود ؟

من جسارت کردم ، آب هم کز سر من بگذشته ، پاسخی نیست

ولی می گویم : من شنیدم که کسی این می گفت:
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است
چشم را آینه ای می باید ، تا خودش دریابد ،
تا بفهمد که چه رنگی دارد ، تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد

عجبا فهمیدم ، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد ....

از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستمِ آینه را می بینید ؟
شاید این آینه ، معیوب و کج است ، خط خطی گشته و پُر گرد و غبار !
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه در ساحتتان ، این همه زشتی و نا زیبایی ؟

کمی از عشق بگوییم با هم ...
عرفا می گویند ، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل ، خلق نمودی بنده !
عجبا !

عشق ما یک طرفه ست ؟
به چه کس گویم من ؟
می شود دست زِ من برداری ؟ بی خیالم بشوی ؟
زورکی نیست که عاشق شدنِ ما برهم
من اگر عشق نخواهم چه کنم ؟
بنده را آوردی ، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم والِه و حیران وخراب ؟
مرحمت فرموده، همۀ عشق و مِی و ساغر خود را تو زِ ما بیرون کش !
عذر من را بپذیر
این امانت بده مخلوق دگر

می روم تا کپه ام بگذارم ...

صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی ، پی یک لقمۀ نان...
به گمانم فردا ، جلوۀ عشق تو را می بینم ،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده...!
خوش به حالت که غمی نیست تو را ، نه رئیسی داری ، نه خدایی عاشق ،

نه کسی بالا دست تو و یک آینۀ بی انصاف !

کج و کوله ست و پر از گرد و غبار
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی ؟
خواب سنگین به سراغم آمد ، کم کمک خواب مرا پوشانید
نیمه شب شد و صدایی آمد ،
از دل خلوت شب ،
از درون خود من ،
من خدایت هستم ،

هرچه را می خواهی ، عاشقانه به تو تقدیم کنم
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خندۀ شیرین تو سوگند که تو ، هرچه را می بینی ،

ذهن خلاق خودت خلق نمود
هرچه را خواسته ای آمده است ، من فقط ناظر بازی توام

منتظر تا که چه را یا که ، که را خلق کنی
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه ، زِته دل ، زِ درون ،
خواهشی نا محسوس ، نه به فریاد بلند ،
بلکه از عمق وجود ، زِ برای عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نابودی ، به همان سادگیِ آمدنت
خواهش بودن تو، علت خلقِ همه عالم شد
تو به اعماق وجودت بنِگر، زِ چه رو آمده ای روی زمین ؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها
حس این لحظۀ تو، علّت بودن توست
تو فقط لب تر کن ، مثل آن روز نخست ،
هرچه را می خواهی ، چه وجود و چه عدم ، بهر تو خواهد بود
در همان لحظۀ آن خواستنت
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی ؟

دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زائیده شدن این باشد ، تا توانم که فلان کار کنم ،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم

پدرم آن آقا ، خلق و خویش ، روشش ، میراثش ،
همه اش راه مرا می سازد
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم
همه را با وسواس ، تو خودت آوردی

همه را خلق نمودی همه را
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ،
رشتۀ عشق شود محکمتر... .
دیر بازی ست به من سر نزدی  !
نگرانت بودم ، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند ، رمز شب را گفتی !
" من چرا آمده ام روی زمین ؟ "
باز هم یادم باش ! مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام...
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد
خواب من خواب نبود ! پاسخی بود به بی مهری من ،

پاسخ یک عاشق ................
به خداوند قسم ، من از آن شب ،
دل خود باخته ام بهر رسیدن
به عزیزم به خدا

   آري اگر تنها ترتين تنها شوم باز هم خدا هست

                                او جانشين همه ي نداشته هاي من است.

 

ما اهل دليم اشاره را مي فهميم

 راز شب پرستاره را مي فهميم

 با پنجره هاي بسته عادت داريم

 با هر كه دل شكسته نسبت داريم.

 

 

                             باران باش   ببار    نپرس پياله هاي خالي از آن كيست. 

 

پدر حرامت باشد آن لذت كه آن شب در كنار مادرم تنها به سر بردي و تو اي مادر كه در چشمان خود مي سوزان نمي كردي چنون بيچاره اي چون من كنون آواره اي چون من در اين بدبخت سراي شهر بدبختان نمي آمد.

 

    تاريك ترين ساعات شب درست ساعات قبل از طلوع خورشيد است

               پس هميشه اميد داشته باش.........we victory

 

رسم باشد بر مزار عاشقان رويد گلي

شمع سوزدو خواند بلبلي

بر مزار ما غريبان نه چراغي نه گلي

نه پر پروانه سوزد نه نواي بلبلي

 

دلم گرفته از آدمايي كه مي گن دوست دارم اما معني شو نمي دونن از آدمايي كه مي خوان مال او باشي اما خودشون مال تو نيستند از اونايي كه زير بارون برات ميميرن ولي وقتي آفتاب مي شه همه چيز يادشون ميره

 

با يك دل غمگين به جهان شادي نيست تا يك ده ويران است آبادي نيست تا در كل جهان يك زندان هست هيچ كجاي دنيا ˝ آزادي ˝  نيست.

 

 

فيلسوفي به يك رفتگر گفت برات متأسفم شغل تو سخت و كثيف است رفتگر در پاسخ گفت متشكرم اما حرفه ي شما چيست؟؟

فيلسوف گفت: من ذهن انسان ها ، رفتار آنها ، تمايلات و علايقشان را مطالعه مي كنم رفتگر به جارو زدن ادامه داد و گفت من هم براي شما متأسفم.

 

هميشه سخت ترين سيلي رو از كسي مي خوري

كه روزي بهترين نوازشگر بود.

مست مستم،لیک مستی دیگرم...

باور... به خدا آمدنت را باور نمیکنم! که آمدی،گفتی،خندیدی،نگاه کردی...ومن،دیدمت،بوییدمت،نوشیدمت...دریای بی کران نگاهت مرا در خویش غرق کرد و شدم مدهوش می نابت! این بار بسیار گریستم...به حال خودم و راه درازم و توشه ی کمم،نمیتوانم از نفوذ کلامت در جانم سخن به زبان رانم! ***** تو مرا به کجا داری میبری...! میترسم،هراس دارم و این آرامش تو است که مستم کرده...دانستی چقدر دلهره در قلبم میپرورانم و بی سخن گفتن من،تو فهمیدی...******،تو میدانی...همه چیزم را میدانی...و من تو را دوست دارم،بیش از دل و جانم دوستت دارم! آمدی،بی آنکه بگذاری چیزی بگویم،تمام گفتنی ها را گفتی و رفتی...آمدی،آرامم کردی و من چقدر دوست داشتم در آغوشت اشک بریزم...خاطرات آغوشت هنوز از یادم نرفته! خاطرات ضربه های عاشقانه ی قلبت به سینه ی همچون کوه استوارت هنگامی که سر بر سینه ات گذاشته بودم...*********! به خدا که نمیدانم تو پاداش کدامین کار نیک من بوده ای...هنوز نمیدانم چگونه شکر خدایم را به جای آورم! تو هستی...این حقیقتی است که نمیشود انکارش کرد! تو عاشقی و این است که مرا اسیرت کرده...****** میمانم چشم به راه جاده ی انتظار و دوباره آمدنت را آرزو میکنم! و میدانم می آیی و هدیه ای که قولش را به من داده ای با دستان مهربانت در دستانم خواهی گذاشت....

من ایمان دارم،می آیی.......

تا حالا عاشق شدی ؟

 در مورد عشق چقدر می دونی ؟

 امروز می خوام از عشق برات حرف بزنم ، هر کدوم از ما عشق رو یه چیز معنا می کنیم ، دایره دید بعضی آدما به عشق خیلی وسیع و گسترده است ، اما بعضی دیگه فقط عشق رو در یک سوراخ سوزن محدود می کنن و جرأت این رو ندارن که به راحتی بیانش کنن.

 تو جزء کدوم دسته ای ؟ بیا با هم راحت باشیم ، لازم نیست که حتماً عاشق یه پسر باشی یا تو گلم عاشق یه دختر ، میشه عاشق همه چیز بود ، یه گل سرخ ، نیلوفر آبی ، یاس سفید ، میشه حتی عاشق خدا بود ، عاشق پدر و مادر ، همسر ، زندگی و ...

 عشق توی همه چیز هست اگه دقت کنی می تونی ببینیش ، حتی می تونی الان درک کنی که من عاشقونه دارم باهات حرف می زنم ، اومدم که روز عشق رو بهت تبریک بگم و تا می تونیم با هم در مورد زیباییها و جذابیتهای عشق حرف بزنیم ، از امروز من باهاتون هستم ، مثل یه دوست ، یه هم صحبت و ...

 امروز اومدم تا با هم روز عشق خودمون ، روز سپند ارمذگان ، روز عشق آریایی ها رو جشن بگیریم که بیست سال قبل از میلاد وجود داشته ، دوست دارم همتون از عشقهای ناب و زیباتون حرف بزنید که توی این روز با شکوه بوجود اومده ، به جای 14 فوریه ، 29 بهمن رو کنار عشقتون سر کنید ...

 صدای تپش قلب همتون رو می شنوم که از پشت پنجره احساستون عشق رو صدا می زنید ، عشق احتیاج داره که صداش بزنید ، لمسش کنید ، درکش کنید ، حتی چکاوکها با عشق نفس می کشن و می خونن ، پس تو گلم چرا تنها نشستی؟ چرا پنجره دلت رو باز نمی کنی ؟ با خودت بگو من عاشقم ، عاشق خودم ، عاشق زندگیم و ...

 از امروز با دلنوشته هام اومدم که پری قلبتون باشم ، حرفاتون رو بشنوم و به چکاوکهای عاشق بسپرم ، بهشون بگم تو این حوالی هم میشه از عشق حرف زد ، از مهربونی ، از صداقت ، از پاکی و ...ثانیه ها در گذرن ، امروز رو دریاب که فردا شاید دیر باشه

                                        در گــذرگـــاه جـهـــان هــر چـیــز جـــانــا بگذر

                                     تلخ و شیرین عیش و محنت زشت و زیبا بگذرد

                                     گـرچـه سخت است و توان فرسا جدایی های ما

                                     قـسـمـت ایـن اسـت و ببـایـد ساخــت امـا بگذرد

                                                                   

                                        دردیست درد عشـق که هیچش طبیب نیست

                                       گـــر دردمـنــد عشــق بنـالـد غــریـب نیست

                                       دانــنــد عــاقــلان کــه مجــانیـن عشــق را

                                       پـــروای قــول نـاصـح و پــنـد ادیــب نیست

                                                              

   تو را قسم به عشقی که در دلم جوانه زده ٬ تو را قسم به اشکی که در چشمانم حلقه زده ٬ تو را قسم به شرافت و مردانگی ٬ تو را قسم به پاکی و صافی ٬ تو را قسم به عشق های بی پایان سحرگاه ٬ چون شبنمی بر گلبرگ های من بنشین ولی با طلوع آفتاب نرو

                                 مــن خیـالاتـی شـدم یا اینکه اینجـایی هنـوز

                                  واقـعی هسـتی و یا همـجنس رویـایی هنـوز

                                  بـاز می تـرسم مبـادا سـایه هایت گـم شــود

                                  گرچه از چشمان من هر روز پیدایی هنـوز

                                  بـا وجـودی کـه تـو را مثـل حبابـی گفتـه اند

                                  در خـیـــال عــاشــقـم مانـند دریــایــی هنـوز

                                  چشـمهایت را نگـیر از مـن کمـی بگـذار تا

                                  اینکه از چشمت بفهمم بهترین هایی هنـوز

                                  بیــت آخــر تا رسیدم سایه ات کمـرنگ شـد

                                  وهــم شـیرینم نـرو اینجا تو از مایـی هنـوز

                                                   

                                                         وقتی تو نیستی

شبانه ها مهر و ماه و مهتاب ندارد ،

وقتی تو نیستی

گل سرخ باغچه رنگ می بازد

و قناری تنها میان قفس

مات و مبهوت سکوت می کند ،

وقتی تو نیستی

ثانیه ها بی هدف می میرند

و لحظه های من

با نوای غمگین تنهایی و دلتنگی

سپری می شود ؛

وقتی تو نیستی

گردش زمین و زمان و جهان بی معناست

 

شـــــــــــــب

آنقدر ها هم که می گویند

ساکت نیست ؛

گوش کن !

می شنوی صدای پای رهگذر خسته و عاشق را

که نیمه شب

از کوچه ی تنهایی می گذرد ،

گوش کن !

می شنوی لالایی عشق را

که در دل شب سیاه ، زمزمه می شود ،

گوش کن !

می شنوی حکایت عاشقی را

که تو را به لیلی و مجنون می رساند ،

گوش کن !

کمی عمیق تر گوش کن...

شــــــــــــب

سکوت ندارد ،

اگر کمی عاشقانه بیندیشیم !

 

 کسی دیگر نمی کوبد ، در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

و من گریان و نالانم

و من تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پاییزم

که هردم با نسیمی می شود برگی جدا از او

و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

 

                                                              غم من و ماه

همیشه وقتی دل تنگم

به آسمان چشم می دوزم ،

تک تک ستاره ها را

نگاه می کنم ،

و برایشان از غم دل می گویم ؛

گاهی به نشانه تصدیق

چشمکی می زنند ،

و گاهی نیز محو می شوند

گویی از من و حرفهایم خسته می شوند ؛

ماه هم که مثل من تنهاست

پشت ابری پنهان می شود ،

انگار نمی خواهد زمینیان

از چهره اش بخوانند

غمی را که در دلش خانه کرده ...

همه او را می بینند ،

زیبایی اش را می ستایند ،

اما شاید او هم مثل من

منتظر نگاه آشنایی است ،

نگاهی آبی و زلال ،

نگاهی که سراسر مهربانی ست ،

سراسر عشق است ؛

ای ماه ! غصه نخور

هر دو به انتظار می نشینیم

شاید شبی دریابیم

نگاهی آسمانی را

هم دعا كن گره از كار تو بگشايد عشق هم دعا كن گره تازه نيفزايد عشق.

حال ما بد نيست غم كم مي خوريم / كم كه نه هرروز كم كم مي خوريم/ آب مي خواهيم سرابم مي دهند/عشق مي ورزم عذابم مي دهند/خود نمي دانم كجا رفتم به خواب/ از چه بيدارم نكردي اي آفتاب؟ خنجري بر قلب بيمارم زدند بي گناهي بودم و دارم زدند/ دشنه نامرد بر پشتم نشست/ از غم نامردي كمرم شكست.

عزيز يادي بكن از يار خسته غبور دوريت بر من نشسته دگر تيري نزن بالي ندارم  وجودم از غمت در هم شكست.

گل من غصه نخور گريه پناه آدمهاست، ترو تازه مكوندن گل واسه اشك شبنم هاست گل من غصه نخور مثل ماها فراونه خيلي كم پيدا ميشه كسي رو حرفش بمونه.

بيهوده مكن عمر گران صرف مردم. عمر صرف كسي كن كه دلش جان تو باشد. امروز محرم اسرار كسي نيست ما تجربه كرديم كسي يار نيست.

عاقبت در دوستي ما باختيم بس كه با اسب صداقت تاختيم بسكه ديديم از رفيقان دشمني رسم دوستي بر زمين انداختيم.

به خاموشي منگر كه ما خود معدن رازيم. فلك يشكسته بال ما و گرنه اهل پروازيم.

از دست زمانه خسته و پير شديم از مردم اين زمانه دلگير شدم. از طعنه ي هر ناكس و نامرد همه شب چون پير زمانه سخت زمين گير شدم.

سكوت دردناكترين پاسخ من به بيرحمي هاي دنياست.

گر محبت ثمرش سوختن وساختن است يا به ميدان محبت سرخود باختن است من به ميدان محبت گذرم از سر خود تا بدانند كه اين حاصل  دلباختن است.

از ازل قسمت ما بود كه در ميكده افتاده شويم كار ما نيست كه در معبد و مكتب برويم قسمت اين بو.د كه ما ساقي ميخانه شويم.

ديدن روي تو را گريه نمي داد مجال باور از بخت ندارم كه تو مهمان مني.